صنف مغازه رو تغییر دادم.
البته یک ماهی میشه هم مغازه جاش عوض شده
بود و هم حس میکردم صنف قبلی این اجاره ی
بالا رو کاور نمیکنه.
متاسفانه این یک ماه وحشتناک بازار داغون بوده
با این که هر روز درگیرشم ولی نتیجه بخش نبود
ذهنم خیلی درگیرشه.
تقریبا ۴ ساله خودم رو چسبوندم به کار و سعی
کردم همه ی وقتم رو اختصاص بدم به کار ولی
تصمیم گرفتم بعد از عید یه مدت بیخیال کار
بشم و بچسبم به تفریح.
من آدم تک بعدی نیستم.
یعنی روانم به هم میریزه این بچه ها مریض میشن
پسرم کلا آلرژی داره و متاسفانه ارثیه و از من
گرفته.سرفه های شدید داره و امروز دیگه واقعا
حالش خیلی بد شد.سرفه های شدید و خشک
پیش دکتر هم رفتیم و تشخیص آلرژی و سل
خفیف داده و کلی دارو و اسپری هم داده ولی
واقعا افاقه نمیکنه و خوب نمیشه.
چقدر پدر و مادر بودن سخته واقعا..
۱۲ یا ۱۵ سال پیش اصلا گذر زمان برام مهم نبود
هر چی میرفتم جلوتر مهم نبود دیشب داشتم
فکر میکردم ۲۰ سال دیگه میشه ۶۰ سالم!!!
باورم نمیشه.خیلی زیاده و خیلی غیر قابل تحمل
واقعا نمیتونم خودم رو ۶۰ ساله تصور کنم.....
چقدر زندگی بی رحمه.چقدر بده
تا جوونی عقلت درست نمیرسه و میرینی توی
زندگی و جوونی وقتی سنت بالاتر میره و ذوق
و انرژی کمتر میشه تازه میفهمی باید زندگی
میکردی!!
من از اونا هستم که پیر بشم مسلما هم آلزایمر
میگیرم هم افسردگی!
من همچنان از مرگ میترسم!!!
همیشه میترسیدم.نمیتونم تصورش کنم.
نمیتونم درکش کنم.نمیتونم نیستی رو بفهمم.
نمیتونم بفهمم بعد از من چی میشه....
دیروز بعد از سالها مدل موهامو عوض کردم
باحال شده حس میکنم بهم میاد.
ولی چند وقتی هست کلا حس میکنم یه جوری
شدم.حس میکنم جذابیتی ندارم...
چی شد که زتدگی انقدر غمگین شد؟
چی شد که انقدر بی هیجان شد؟
چی شد که انقدر تکراری شد؟
-بیا من بهت بگم.
فکر کنم ۱۵ سال پیش الان میتونستی راحت بری
بیرون بچرخی وقت بگذرونی ولی الان مجبوری
سر کار باشی.
فکر کن هیچ مسولیتی نداشتی.هیچ دغدغه ای
نداشتی هیچ جای نگرانی نداشتی.ولی الان چی؟
همش استرس ،نگرانی ،دغدغه...
تنها چیزی که خوشحالم میکنه کاره.روز خوب و
پر فروش کاری خوشحالم میکنه.فقط همین.
یه موزیک ترکی شانسی تو ماشین شنیدم
از دیروز قفل شدم روش.
قبلا متاسفانه شبا دیر میخوابیدم.ولی میخوابیدم
جدیدا شبا کلا نمیخوابم.تا ۳ که راحت بیدارم
بعدش تا طلوع تو تخت غلت میزنم.هی اینوری
میشم هی اونوری میشم.اصلا نمیخوابم تقریبا
تنها ساعتی که میخوابم ۷ تا ۹ هست که اونم
پسر کوچیکه میاد صدام میکنه که بیا پی پی دارم
و میرم میشورمش و باز برمیگردم تو تخت!!
این چهار روز هم که نرفتم سر کار دلم نمیخواست
کسی رو مریض کنم سر همین خونه بودم و کسل
تر شدم..امروز اومدم مغازه ببینیم چه خبره.
خدا رو شکر تنهام این دختر فروشنده خیلی حرف
میزنه.خیلی دختر خوبیه ولی زیاد حرف میزنه!
بعضیی وقتها غمیگنم.
با دلیل.
و میدونم چرا.
خیلی وقتها یهو غمگین میشم.
بی دلیل..
نمیدونم چرا.
و این نمیدونم چرا من رو ساخته.تا اینجا رسونده
امشب هم از اون شبهای زرد متمایل به نارنجیه
که من بی دلیل غمگینم.همه چیز درسته ولی ته
دل من خالیه.یه حس دلشوره ی غریبی دارم.یه
حس نیمه کاره دارم...
آخ امان از این نیمه کاره های زندگی...
هر چیزی رو یه جایی تو یه مرحله ای رها کردیم
و الان داریم دنبالش میگردیم.....
چقدر دیر...
چقدر امشب غمش گزندست....تلخه
با عسل هم شیرین نمیشه و من همچنان هر روز
دقایق رو سپری میکنم به امید رسیدن به شب و
سکوت و آرامش و تنهایی و در نهایت غم...
یه غم غلیظ سیاه....خالص....
امشب پر از غمم.در همم متفکرم و غمگینم.
من هنوز دیوانم.هنوز مینویسم هنوز میسرایم و
هنوز درگیرم.هنوز هستم و هنوز این قفس داره
منو خفه میکنه.....هنوز خودم رو محکم میزنم به
در و دیوار و میله های قفس و تا تنم کبود نشه
ول نمیکنم....
من هستم همراه شب...همراه یار همیشگیم:
غم.
بازم پاییز شد و بازم این بچه رفت مدرسه
و الان هر ۴ نفرمون مریض شدیم.
دقیقا مثل پارسال از روز اول مهر این بچه ها
یکی در میون مریض میشن.بزرگه مریض میشه
تا خوب میشه کوچیکه میگیره و مریض میشه و
۳ روز استراحت میکنیم دوباره این چرخه ادامه
پیدا میکنه.از دکتر پرسیدم پس چرا ما بچه بودیم
انقدر کم مریض میشدیم؟
میگه ویروس ها هم تکثیر شدن و قویتر
اکثر وبلاگهای قدیمی و حتی جدید که بهشون
سر میزدم منحل شدن!!!
و جالب اینجاست من با این همه دغدغه هنوز
اینجا مینویسم.چقدر پروم و پیگیرم!!
ولی واقعا نوشتن توی وبلاگ بهم آرامش میده
تقریبا ۱۵ ساله دارم اینجا مینویسم و تقریبا بخش
مهمی از زندگیم رو اینجا نوشتم!!
من واقعا با شبکه های اجتماعی راحت نیستم.
یه زمانی فیس بوک بودم ولی بازم فعالیت زیادی
نداشتم.اینستا و توییتر هم که اصلا نمیتونم
ارتباط برقرار کنم.همه دنبال نشون دادن
خودشونن و ادای روشنفکری و آدم حسابی بودن
در میارن و تموم عقده ها رو اونجا خالی میکنن
اینجا راحتم.
اوضاع به شدت وخیمه.
چند وقت پیش پول لازم داشتم.مادرم بهم قرض
داد و به بابام نگفتیم.قرار بود اواسط مهر ماه
برگردونم که دیدم یه رفیقم گرفتاره قرض دادم
بهش.قرار شد توی آبان ماه برگردونه.گفتم بابام
هم متوجه نمیشه.از شانس من چک مستاجرشون
برگشت خورد و بابام رفت بانک و فهمید.
از اون هفته قیامت به پا شده.الانم واقعا ندارم
برگردونم و رقمش کم نیست ۱۰۰ میلیونه.هیچکس
هم نیست ازش قرض یا حتی نزول کنم.رفیقم
هم نداره بده.دیشب رفتم خونه ی بابام.یه جوری
رفتار میکرد انگار غریبه اومده ازش دزدیده!!!
هر چی توضیح میدادم متوجه نمیشد!!
از همه بدتر اینه که مادرم رو اذیت میکنه و میره
رو اعصاب و روانش.حالم واقعا بده سر این
داستان.باز امروز رفتم یه چک واسه چند روز
دیگه دادم بهش باز زنگ زده جون بچمو قسم
میده که پول رو زود پس بده!!!
عجیبه برام واقعا.من پسرشم؟؟؟
درک نمیکنم بخدا.
کلا اوضاعم بی ریخته کار تعطیل زندگی تعطیل
اعصاب تعطیل.همه چیز به هم ریختست.
خسته شدم.

