خاطرات یک دیوانه
خاطرات و حرفهای یک دیوانه ی دیوانه

 
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۳۱

بالاخره طلسم شکست و امروز رفتم باشگاه

مربیم خیلی خوبه و میدونه کمرم مشکل داره

قراره اول اصلاحی بریم جلو بعد برای آب شدن

شکم و فرم دهی بدن.بریم ببین این دفعه اینم

نیمه کاره ول میکنم یا نه.

یه کار خیری دارم انجام میدم ولی هی مشکل

پیش میاد کم کم داره میره رو اعصابم.ولی فعلا

یکی از بزرگترین دلایل آرامشم همین کار خیره

هی میخوام کنسلش کنم هی میگم ولش کن ولی

داره میره رو اعصابم.میدونی چرا؟؟

چون آدما توش دخیلن و آدما میرن رو اعصابم.

منت یه کسایی رو کشیدم که تو خوابشون هم

نمیدیدن من یه روز حتی بهشون سلام کنم!!!

ولی فعلا مجبورم.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۸

یه مشتری داشتم امروز داشت در مورد این

میگفت که

مادرم یک سالی هست فوت شده.گفتم پدر من هم

سه ماه و نیمه فوت شده.گفتم شب یلدا بود زنگ

زدم به مادرم گفتم بابا رو بخوابون که هم بابا

اذیت نشه از سر و صدا هم به ما خوش بگذره و

بچه ها راحت باشن همون گفتن و خوابیدن بابا

باعث شد دیگه بیدار نشه و چهل روز بعدش فوت

شد.خودم فکر میکردم دیگه کنار اومدم ولی در

نهایت تعجب دیدم چشمام پر از اشک شد و

نتونستم به حرف زدن ادامه بدم....

بازم دارم خودم رو گول میزنم و جلو میرم....

هنوز کنار نیومدم...

هنوز خواب میبینم ولی به روی خودم نمیارم...

هنوز از درون غمگینم ولی تظاهر میکنم نیستم.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۸

امروز واقعا عذاب آوره...

جمعه ها کلا سختمه بیام سر کار ولی این جابجایی

بین فروشنده ها باعث شده این دختره که اومده

تو روسری فروشی جمعه ها یه هفته در میون نیاد

و در نتیجه من یه هفته در میون میام و کف

میکنم.حوصلم سر میره.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۸

کاش این واژه ها و ترکیبشون و قافیه ها

دست از سرم بردارن.

چند سالی نبودن و چند سالی هست برگشتن و

هر چی جلوتر میرم بدتر میشن.

ذهنم رو به بازی میگیرن و یه وقتهایی با دو یا

سه بیت تموم میشن یه وقتهایی با ۱۳ ۱۴ بیت.

به چه دردی میخورن؟؟

هیچی.مطلقا هیچی.

شعرهای من فقط برای خودمن و به هیچ درد

دیگه ای نمیخورن.حتی برای نزدیکترین افراد

زندگیم هم نمیخونمشون.نمیدونم چرا.صرفا یه

مشت ترانه ی شبیه به هم که حس های مختلف

من در ساعات مختلف روز یا هفته یا ماه یا حتی

اتفاقات زندگیم رو بیان میکنن.

خسته شدم از این بازی واژه ها...



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۶

همیشه مطمئن بودم چهل سالگی میمیرم.

نمیدونم چرا ولی مطمئن بودم.

واقعا دیگه حس زندگی کردن نیست.انگیزش

نیست.حوصلش نیست.همه چیز داره روی دایره

تکرار میچرخه.از هیچ چیزی دیگه لذت نمیبرم.

حوصله تغییر هم ندارم چون باید تغییرات بزرگ

و اساسی بدم که واقعا در توانم نیست.

+تسلیم شدی؟

فکر میکنم.بله.دیگه توان و حوصله ی مبارزه رو

ندارم..

زندگی تا همینجا کافیه...



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۵

دیروز باز رفتیم استادیوم.این دفعه شلوغ تر بود

و کلی به آرشا و پسر خواهرم خوش گذشت.

تنها مشکل اونجا این فحش دادنای دسته جمعیه

که واقعا بد آموزی داره.براشون پرچم هم خریدم

و کلی بوق زدن و شعار دادن و داد زدن و دوازده

شب رسیدیم خونه.۳ تا بازی دیگه ببریم قهرمانیم!

امروز از صبح حالم بده.تمام زندگیم شده بازی

کردن و آخر شبا گوشی!!!چشم درد میگیرم انقدر

بازی میکنم.باید تغییر بدم تو زندگیم.یه تغییر

اساسی.

پریروز دندونم شکست!!یکی دیگه از دندونام هم

مشکل داشت ترک خورده بود.رفتیم دکتر گفت

جفتشو باید بکشی و ایمپلنت کنی.تقریبا ۴۰

میلیون خرجشه.اینم قوز بالا قوز تو این شرایط.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۵

دو تا از دندونام شکسته.باید ایمپلنت کنم

مقعدم خارش شدید داره و خونریزی

کمرم درد میکنه و دیسکش زده بیرون

عرق سوز شدم

دهنم درد میکنه

دست چپم درد مزمن داره

بغل پلکم زیگیل زده روی گردنم هم همینطور

انگشت شصت دست چپم خشکی شدید داره

اکثرا بی حال و خسته و خواب آلودم.

شکمم روز به روز گنده تر میشه

خوابم روز به روز بی کیفیت تر میشه

بینیم هر روز کیپ میشه ول میشه

امروز حالم بده بده اصلا حوصله ندارم



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۲۳

برای اولین بار صدای من را از این تریبون

به عنوان یک فرد ۴۰ ساله میشنوید!!

خواهرم ازم‌ پرسید چه حسی داری چهل سالت

شده؟؟

گفتم هیچی.

حقیقتا حس خاصی نداشتم و ندارم.وقتی سی

ساله شدم دچار بحران شدم حتی اواسطش هم

چند بار بحران رو تجربه کردم.

ولی فعلا هیچ حسی ندارم.پسرام خیلی ذوق زده

بودن و از دو روز قبلش داشتن کاردستی درست

میکردن تا به عنوان کادو بهم بدن.یه رستوران

رفتیم توی جاده چالوس و مادرم هم همراهمون

اومد و بعدش اومدیم خونه و کیک و کادو و مثل

همه ی تولدا.ولی کادوی بچه ها رو که دیدم اشک

توی چشمام جمع شد.این روزها به بطالت کامل

میگذره.....البته بد نمیگذره ولی هدفمند هم

نمیگذره.نمیدونم شاید از یه جایی باید دیگه این

هدفمند بودن رو رها کرد و طبق گذشته از خوشی

های کوچیک لذت برد..



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۲۱

۴۰ ساله شدم!!!

هیچوقت فکر نمیکردم روزی بنویسم ۴۰ ساله شدم

۴۰ سال خیلیه.دهه سی هم تموم شد..

حس عجیبی دارم.

تولدم مبارک



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۹

تصمیم گرفتم از این به بعد هر شب

آخر شب راجع به روزم و اینکه کار مفیدی کردم

یا نه بنویسم.فکر کنم ایده ی جالبی باشه برای

انگیزه گرفتنم.

حالا حتما نیاز نیست یه کار مهم باشه یه حرکت

هر چند کوچیک هم میتونه باعثه یه روز مفید

باشه.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۸

دیروز بالاخره آرشا رو بردم استادیوم

خیلی وقت بود میگفت بریم استادیوم و بالاخره

رفیقم بلیط گرفت و شانس ما بارون زد با خودم

گفتم ای بابا شانس این بچه رو ببین چه بارونی

گرفت خلاصه ساعت شش و نیم راه افتادیم و

ساعت هفت و نیم رسیدیم به استادیوم و رفیقم

رو دیدیم و رفتیم تو و تقریبا ساعت ۸ توی طبقه

دوم استادیوم آزادی بالای روبروی جایگاه مستقر

شدیم.خوشبختانه بارون قطع شد و تا بازی شروع

شد دقیقه ۴ استقلال گل خورد!!!!مساوی تو این

بازی حتی به معنی از دست رفتن قهرمانی بود.

خلاصه اعصاب من خورد آرشا و بچه خواهرم هم

خورد تو پرشون تا اینکه یهو یه آقایی که بوق

میفروخت رسید و دو تا بوق برای بچه ها خریدم

و اینا تا آخرش مشغول بودن هر چند مغز منو

ترکوندن.خلاصه نیمه دوم شد و استقلال یکی زد

و درست لحظات پایانی خیلی دراماتیک گل دوم

رو زد و رفتیم هوا!!!خیلی خوب بود.خاطره ی

خیلی قشنگی بود برای بچه ها.من هیچوقت با

پدرم نرفتم استادیوم و همیشه با رفیقام میرفتم

اولین بار ۱۴ سالم بود و با چند تا از دوستام رفتیم

استادیوم.یادش بخیر.خیلی دلم میخواست این

خاطره ی قشنگ با برد استقلال همراه بشه و تا

ابد تو ذهنشون بمونه.فقط حیف شد پسر کوچیکم

رو نتونستیم ببریم و کلی غصه خورد.البته تازه

بهش نگفتم میریم استادیوم.گفتیم میریم تست

فوتبال.بچه ها هم لباس استقلال پوشیده بودن

و کلی کیف کردن.روز خوبی بود.حتی خواهرم هم

بعد از مدتها از ته دل خوشحال بود....



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۷

خیلی عجیبه.

کلا خیلی بی انگیزه شدم.میخواستم ورزش شروع کنم

که باز این کمر لعنتی شروع کرد به اذیت کردن.

تقریبا دیگه از چیزی لذت نمیبرم.

این خیلی بده.الان تو این سن اینجوریم چند سال

دیگه چجوری میشم؟

امروز میخوام آرشا رو ببرم استادیوم.خیلی وقت

بود میخواستم ببرمش که امروز فرصت شد یه

استقلالیه دو آتیشه شده و کلی ذوق داره فقط

مشکل اینجاست کوچیکه رو نمیتونم ببرم و اگه

بفهمه میخوایم بریم کلی غصه میخوره.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۳

از این به بعد سیزدهم هر ماه میشه نحس.میشه یه روز

غمگین.سه ماه پیش همین ساعتها زنگ زدن و

گفتن تسلیت.عصر بابا رو بردیم بیمارستان لاله

و تقریبا کارش تموم بود و رفت آی سی یو و

بالاخره تموم کرد.خیلی نفهمیدم این سه ماه چی

شد و چی حس کردم و چجوری گذشت ولی باید

بگذره و گذشت کرد.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۲

با توجه یه اوضاع اقتصادی و قدرت خرید مردم

و خسته شدن خودم و تکراری شدن مغازه داری

تصمیم گرفتم کلا مغازه ها رو تعطیل کنم.اون

مغازه اجاره ای رو پس بدم مغازه خودم رو هم به

یه آدم مطمئن اجاره بدم و برم.

یه مدت استراحت کنم ولی میخوام یه کار جانبی

هم داشته باشم که روزی ۳ ۴ ساعت مشغول باشم

ولی نمیدونم چه کاری.کلا ذهنم درگیره.مغازه ی

اجاره ایه که تبدیل به بوتیک شد واقعا توی ضرر

افتاده و هر کاری میکنم درست نمیشه.نمیدونم

چرا و کجای کار ایراد داره.ولی دارم آروم آروم

میرم جلو تا چکاش پاس بشه و پسش بدم.

خیلی کار کردن و پول در آوردن سخت شده.

باید یه فکر جدید بکنم برای پول در آوردن.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۹

کلا استراحت کردم و خوابیدم تا کمرم تا حدی ول کرده

فعلا بهترم.

یه بازی روی ps5 دارم که فوتباله و یه بخش داره

به اسم آلتیمیت.تقریبا اعتیاد دارم بهش و باید هر

روز بازی کنم.هم آروم میشم از فکر و خیال و هم

بازی خونم میاد پایین باید بازیش کنم.از هفته ی

پیش این بخشش خراب شده.قشنگ چند روز اول

که نمیتونستم بازی کنم مثل یه معتاد بدن درد

داشتم!!الان تقریبا ۱۰ روزه به سرورش وصل

نمیشه و شبها واقعا حوصلم سر میره ولی باعث

میشه زودتر بخوابم.خانمم زیر پوستی خوشحاله!

چون خیلی تایم به این بازی اختصاص میدادم و

هی غر میزد.اینم شانس ما.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷

امروز از هفت و نیم بیدار بود

رفتم کارم رو انجام دادم اومدم خونه یه کم خوابیدم

چای خوردم و ۱۱ رفتم مغازه.ویترین رو تمیز کردم

و یه ویترین جدید زدم و داشتم مرتب سازی

میکردم که یهو کمرم گرفت.دوباره کج شدم!!!

به سختی رفتم تا خونه و نهار خوردم و با ماشین

دوباره برگشتم.درد داره کمرم دوباره و راه رفتن

و ایستادن خیلی سخته.

من عاشق لباس خریدن و ست کردن و عطر زدنم

اصلا روحیم خوب میشه.این دو سه ماه نمیشد

و نشد و این روزها که میپوشم و ست میکنم و

عطر میزنم روحیم بهتره.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : جمعه ۱۴۰۳/۰۲/۰۷

+پدر خوبی هستی؟

نه.فکر نکنم.

+چرا

وقت نمیذارم برای بچه هام.چیزی بهشون یاد نمیدم.

باهاشون دیگه بازی نمیکنم.حوصلشون رو ندارم

+همسر خوبی هستی؟

نه

+چرا؟

محبت نمیکنم.وقت نمیذارم.بیشتر دوست دارم

تو خودم باشم.همیشه برای همسرم ناراحتم.واقعا

حس میکنم من آدمی که میخواست نبودم.ناز

نمیکشم ،غدم،خیلی حوصله ندارم.دیگه خیلی

وقته نمیخندونمش کم حوصلم.بیرون نمیرم

باهاش.خرید نمیرم باهاش..

+فرزند خوبی بودی؟هستی؟

اینم نه واقعا.

هیچوقت سعی نکردم حرفشون رو گوش کنم یا

دل به دلشون بدم.هیچ فایده ای تقریبا برای پدر

مادرم نداشتم.خودخواه بودم و خود دوست.

صمیمی نبودم باهاشون و در پی خودم بودم.یا

بیرون بودم یا سر کار یا توی اتاقم تنها.

+آدم خوبی هستی؟

فکر کنم بله.

+چطور؟

همیشه سعی کردم به کسی ضرر نرسونم.اگه از

دستم بر اومد به بقیه کمک کردم.فضول نبودم

تو کار کسی دخالت نکردم.نظر چرت ندادم.سر

کسی کلاه نذاشتم.به کسی تقریبا بی احترامی

نکردم.

+عجیبه.

چی؟

+اینکه میگی پدر،همسر و فرزند خوبی نیستی

ولی آدم خوبی هستی!!!



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۶

خب جمعه ی پیش این فروشنده ی مغازه روسری رفت.

امروز حساب کتاب فروردین رو انجام دادم.واسه

اینکه دلخور نباشه ۵ میلیون از برداشتهاش رو

گفتم کم نمیکنم و به عنوان هدیه ی مغازه و

مابقی رو براش واریز کردم!!نزدیک به ۱۲ میلیون

برداشت داشت دیدم به جای تشکر پیام داده شما

باید ۱۲ تومن برای من میزدید و قول داده بودید

کل برداشتهام رو حساب نکنید!!!اصلا عجیبه برام

خلاصه یه کم باهاش بحث کردم و دیدم نمیفهمه

دیگه چیزی نگفتم.تهش میگه من راضی نیستم!!!

گفتم به درک.

مغازه ی بوتیکم دو تا فروشنده نیمه وقت داره

که یکیشون میخواست بره منم به زور راضیش

کردم تا آخر اردیبهشت باشه که هی میگفت خسته

شدم.یهو دو سه روز پیش گفت من این ماه رو

فول وایمیسم تا هم پول پس انداز کنم هم شما

راحت باشید منم اون فروشنده قدیمیتره رو

آوردم تو روسری فروشی و فعلا راحتم.

دو تا خانم فروشنده هم برای مغازه بوتیک اومدن

که باید یکیشونو انتخاب کنم تا از اول ماه دیگه

بیاد سر کار.جالبه این دو تا فروشنده ای که داشتم

به این فروشنده قدیمیه حسودیشون میشد.هم

از همشون آن تایم تر بود هم منظم تر.نمیدونم

چرا!!

اینم داستان ما با فروشنده ها!!



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۳

خیلی یهویی امروز تصمیم گرفتم دل بکنم از این غم.

مشکی رو کندم رفتم خیلی مدرن ریش و مو رو

اصلاح کردم و لباس روشن پوشیدم.

امروز روزیه که من بالاخره اولین تلاشم رو کردم

برای غلبه و مقابله با این غمه عظیم.

سوم اردیبهشت ماه هزار و چهارصد و سه.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲

بهترین کتابهایی که خوندی...؟

خیلی کتاب خوب خوندم.نمیشه بهترینش رو گفت

عجله کردی نذاشتی سوالم تکمیل بشه.

خب بگو

بهترین کتابهایی که خوندی و توقع نداشتی انقدر

خوب باشن چیا بوده؟؟

آهان.منظورت بهترین کتابهاییه که یهو گفتم وای

عجیبه این انقدر خفنه؟

دقیقا

همه میمیرند از سیمون دوبوار

شغل پدر از سرژ شالاندون

اتحادیه ابلهان از جان تول

لبه تیغ از سامرست موام

دمیان از هرمان هسه

ژان کریستف از رومن رولان

+بدترین کتابهایی که خوندی؟؟

آقای جودت و پسران از اورهان پاموک

ناطور دشت از سلینجر

مغازه خودکشی از ژان تولی

در جستجوی زمان از دست رفته از پروست

فعلا اینا تو ذهنمه.



ارسال توسط رابین
 
تاريخ : یکشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۲

فروشنده ی مغازه روسری فروشیم دختر بدی نیست

خیلی سر و زبون داره و کارشم خوبه قابل اعتماد

هم هست.دو روز رو کلا نمیاد.دو روز رو نصفه

میاد و سه روز رو کامل میاد.قرار بود آخر ماهی

که گذشت یعنی فروردین بره.دیروز رفتم و کلید

رو تحویل داد و یه کم حرف زدیم و گفت من قبل

از عید گفتم میخوام برم شما هیچی نگفتید!

گفتم خانم ف یعنی شما توقع داشتید بگم چرا؟

گفت بله.گفتم من فکر میکردم شما دختر عاقل و

بالغی باشید و اگه میخواستید بمونید میگفتید

خلاصه یه کم حرف زدیم گفتم اگه مشکلتون

حقوقه میتونیم حلش کنیم(پارسال با اون شرایط

که گفتم تقریبا ۱۲ ۱۳ تومن میدادم بهش)گفت اگه

بیست و خورده ای بدید میمونم.گفتم تشریف

ببرید به سلامت.واقعا نمیدونم اینا فکر میکنن

من چقدر درامد دارم که اینجوری پیشنهاد میدن

خلاصه از فردا خودم باید برم مغازه تا فروشنده

پیدا کنم!



ارسال توسط رابین

اسلایدر

دانلود فیلم