دیوانگی در من نهادینه شده.
من همینم همیشه همین بودم بدون صبر و در حال
تلف کردن لحظه و همیشه در فکر و تحلیل.
مدام فکر میکنم و واقعا "فکر درد" گرفتم.
چیزی که آرزوشو دارم وقتی بهش میرسم انگار
نه انگار و خوشحال نمیشم.یعنی اونجوری که
باید خوشحال نمیشم
میدونی چرا؟
چون غم در من نهادینه شده
رخنه کرده
وجود داره
هست.
همیشه هست.
من ذاتا غمگینم.ذاتا تنها هستم.همیشه بودم و تا
ابد خواهم بود.این غم و تنهایی همیشه و همه جا
حتی در بهترین لحظات زندگیم با منه.
نوشتن برام سخت شده.قبلا خود نا خود آگاهم
مینوشت و من فقط تایپ میکردم ولی الان باید
فکر کنم و تلاش کنم تا بنویسم.راحت میتونم
توی ذهنم بنویسم ولی روی کاغذ یا تایپ کردن
کلمات فرار میکنن.
نمیدونم چند شب پیش خدا بود صدامو شنید یا
شیطان.
همون شیطان بدقواره ای که همیشه بوده و
نمیتونم تشخیصش بدم از خدا.یا شاید خود
خداست که یه وقتهایی با من شوخی میکنه.